شهید بنکدار در نامه خود می نویسد: شاید آخریم لحظه هایی باشد که بتوانم از خدا بخواهم که با گلوله بار گناه مرا ببخشد.
همان طور که همیشه یارمان بود راهنمایمان شود و قلب ما را در زمره قلب هایی قرار دهد که پرواز را ثانیه شماری می کنند.
برگرفته از : چادر خاکی
دست هایش چه مجنون وار، قنوت رهایی می خواند بر ماشه تفنگ.
لبهایش از خشکی ترک خورده بود. راستی که گاهی آفتاب، چه بی مرام است.
وقت اذان، سفره افطاری در کار نبود. سفره دل باید ” بی انتها ” باشد. سهم هر کدام از بچه ها دو تا خرما و یک لیوان چای … همین!
هنگام صلات، صدای یا رب یارب ها که از مسجد دل به گوش می رسد، جان را نوازش می دهد. فکر اینکه مادر چقدر ” تنهاست ” و پدر چقدر ” پیرتر ” شده و یاد بچه محل ها که هر روز کمتر می شوند، یک لحظه رهایش نمی کند.
زیر رگبار آتش، نماز می خواند. ذکرهایش کم می شود لا به لای گریه ها و گلوله ها! با خرمای اول روزه می گشاید. هسته اش را می گذارد توی جیبش! گرمی چای بر دست، لب های تشنه اش مشتاق … و صدای همپاره که می پیچد، همه جا دود می شود و خون.
لیوان چای می شود ” شربت شهادت “. از بچه محل ها باز هم یکی کم شد!
با هم قرار گذاشته بودیم هر کسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید که شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا (س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: مگه قرار نبود هر کسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره؟
بالاخره حرف زد و گفت: مهدی اینجا قیامته! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه. هر چی بگم متوجه نمیشید.
گفتم: اندازه ی ظرفیت کوچیک من بگو. فکر کرد و گفت: همین دیگه، امام حسین(ع) وسط میشینه ما هم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.
بهش گفتم: چکار کنم تا آقا من رو هم ببره؟
نگاهم کرد و گفت: مهدی! همه چیز دست امام حسین (ع) همه ی پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه میکنه هر کسی رو که بخواد یه امضای سبز میزنه میبرندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.
شهید جعفر لاله
سعید عاکف، نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک در یکی از فصلهای این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است:
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین. چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایتام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»
دو تا بچه ها، اسیری را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . .
می خندیدند !!!
گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، پول داده بود، این طوری لو رفت . » و هنوز می خندیدند….
زن که باشی می دانی
میان میدان چگونه بازی کنی … هر نقش را
دختر … همسر … مادر
و یا… رزمنده
بانو
اینبار پشت جبهه را تو کارگردانی کن!!!
خیلی ها فقط سنشون بالا رفته ولی بزرگ نشدن ؛
بعضی ها هم - حتی با سن پایین - بزرگ شدن و بزرگ هستن …
میتونه سیزده سالت باشه ، ولی بزرگ باشی؛ خیلی بزرگ
مثل یک شهید ، مثل یک حسین فهمیده …
نوجوانی شهید سید حسین علم الهدی
مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان، منحرف کردن بچه های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری ها رو جمع کردند.
سال ها بود مسیر دور زدن دسته های عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت: « مسیر حرکت، باید عوض بشه.» علتش را که پرسیدند، گفت:«ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین دور مجسمه شاه بگردند!» از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مامورهای ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمی شد کار یک بچه سیزده-چهارده ساله باشه.
(ماهنامه امتداد، شماره 3، ص 23)
امام علی علیه السلام:
شجاعت مرد، به قدر همت اوست و غیرتش، به قدر تن ندادن او به ذلت.
میزان الحکمه، ج5، ص486