دست هایش چه مجنون وار، قنوت رهایی می خواند بر ماشه تفنگ.
لبهایش از خشکی ترک خورده بود. راستی که گاهی آفتاب، چه بی مرام است.
وقت اذان، سفره افطاری در کار نبود. سفره دل باید " بی انتها " باشد. سهم هر کدام از بچه ها دو تا خرما و یک لیوان چای ... همین!…
بیشتر »