« 40 روز تا محــــرم | 41 روز تا محـــرم » |
دست هایش چه مجنون وار، قنوت رهایی می خواند بر ماشه تفنگ.
لبهایش از خشکی ترک خورده بود. راستی که گاهی آفتاب، چه بی مرام است.
وقت اذان، سفره افطاری در کار نبود. سفره دل باید ” بی انتها ” باشد. سهم هر کدام از بچه ها دو تا خرما و یک لیوان چای … همین!
هنگام صلات، صدای یا رب یارب ها که از مسجد دل به گوش می رسد، جان را نوازش می دهد. فکر اینکه مادر چقدر ” تنهاست ” و پدر چقدر ” پیرتر ” شده و یاد بچه محل ها که هر روز کمتر می شوند، یک لحظه رهایش نمی کند.
زیر رگبار آتش، نماز می خواند. ذکرهایش کم می شود لا به لای گریه ها و گلوله ها! با خرمای اول روزه می گشاید. هسته اش را می گذارد توی جیبش! گرمی چای بر دست، لب های تشنه اش مشتاق … و صدای همپاره که می پیچد، همه جا دود می شود و خون.
لیوان چای می شود ” شربت شهادت “. از بچه محل ها باز هم یکی کم شد!
فرم در حال بارگذاری ...