پیر مرد فقیری، زندگیش رو در نهایت فقر و تنگدستی می گذروند و با هزار بد بختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد . از قضا یه روز که به آسیاب رفته بود ، دهقان یه کم گندم تو گوشه لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های اونو به هم گره زد و در همون حال…
بیشتر »