چرا مهدکودک‌های ما نباید در کنار مساجد باشد؟

 مهدکودک نباید تنها محل نگهداری کودکانی باشد که مادرانشان شاغلند/ مهدکودک‌ها باید تعریف جدیدی پیدا کنند!

استاد پناهیان:

 یکی از کارهایی که به ارتقاء سطح زندگی ما کمک کند این است که مهد کودک‌ها را در کنار مساجد بسازیم.

 امروز مهد کودک‌های ما زیر نظر بهزیستی است، در حالیکه ماموریت بهزیستی غالبا مربوط به برخی اقشار آسیب پذیر است و مهدکودک‌ها بیشتر متناسب با مأموریت آموزش و پرورش و مساجد است. آیا این درست است بچه‌های ما که در آغاز طراوت زندگی خود هستند، با افراد آسیب‌دیده، هر دو توسط یک سازمان مدیریت شوند؟!

 از سوی دیگر چرا نباید مهدکودک‌های خود را در کنار مساجد قرار دهیم که پدر و مادر وقتی می‌خواهند دنبال کار خود بروند، فرزندان خود را در محلی که مجاور مسجد است، قرار دهند؟ می‌دانید اگر نسل آیندۀ این جامعه در کنار فضای نورانی مساجد تربیت شوند چه آثار و برکاتی خواهد داشت؟

 برخی از مادرها به خاطر اینکه نمی‌دانند بچۀ خود را به چه کسی بسپارند، نمی‌توانند به مسجد بروند و از نماز جماعت یا جلسات مختلفی که در مساجد برگزار می‌شود استفاده کنند. اگر مهد کودک‌های ما در کنار مساجد باشند، مادرها می‌توانند با خیال راحت فرزند خود را در مهد بگذارند و به مسجد بروند و از آموزش‌های معنوی لازم را بهره‌مند شوند.

 اساساً مهدکودک‌ها باید تعریف جدیدی پیدا کنند و نباید تنها محل نگهداری کودکانی باشند که مادرانشان شاغلند. مهد کودک محل آموزش بازی‌های مختلف برای کودکان باشد و حتی مادران هم بتوانند در ساعاتی همراه فرزندان خود در محیط مهد باشند.

 ضمن آنکه آموزش تربیت کودک به مادران می‌تواند یکی از وظایف مهم مهدکودک‌ها به حساب بیاید. با این نگاه، مهدکودک جایی برای ارائۀ مشاوره به خانواده‌ها در جهت تربیت فرزند و بهبود وضع خانواده‌ها و روابط زوجین می‌تواند باشد.

http://bayanmanavi.ir/post/779


موضوعات: سخن بزرگان
   دوشنبه 21 تیر 13951 نظر »

 

 

 

 

 

 

 

قسمت دهم



قسمت دهم:دستپخت معرکه

چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …

با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …

غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …

- می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …

از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …

- خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …

- مسخره ام می کنی؟ …

- نه به خدا …

چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …

سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …

- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …

اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …

   چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395نظر دهید »

 

 

 

 

 

 

 

قسمت نهم



قسمت نهم:

اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …

غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …

- به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …

با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …

نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …

گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …

- کمک می خوای هانیه خانم؟ …

با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …

با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …

یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …

- کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …

- حالت خوبه؟ …

- آره، چطور مگه؟ …

- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …

به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …

تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …

به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … با خودم گفتم: مردی هانیه … کارت تمومه …

   دوشنبه 20 اردیبهشت 1395نظر دهید »

 

 

 

 

 

 

 

قسمت هشتم



قسمت هشتم:خرید عروسی

با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …

شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم … فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …

مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …

دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …

بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد … هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …

بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و …

برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد … تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد … حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …

یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …

پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …

   شنبه 18 اردیبهشت 1395نظر دهید »

 

 

 

 

 

 

 

قسمت هفتم



قسمت هفتم:احمقی به نام هانیه

پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …

هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد … تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …

گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی … حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود …

اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون … مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …

به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …

   پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395نظر دهید »

 

 

 

 

 

 

 

قسمت ششم



قسمت ششم: همسر طلبه

با شنیدن این جمله چشماش پرید … می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود …

 

اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم … یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم … اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم …

 

بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه … از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم … حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود … و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره …

 

اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ … چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم …

 

یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم … و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت …

 

وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است … خیلی پسر خوبیه …

 

کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد … وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …

 

البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد …

 

   سه شنبه 14 اردیبهشت 1395نظر دهید »

 

 

 

 

 

 

 

 

قسمت پنجم

 

قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه … مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت … نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت …
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه … مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده …
چند روز بعد دوباره زنگ زد … من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم … علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه … تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره …
بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد …

- بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ … بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی …
ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم … به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال …
- یه شرط دارم … باید بزاری برگردم مدرسه …

   یکشنبه 12 اردیبهشت 1395نظر دهید »

حضرت آیت الله ناصری:


مقام محمود می خواهی، نماز شب بخوان.


اگر حاجت و گرفتاری داری، نیم ساعت، یک رب ساعت، قبل از اذان صبح بلندشو، دو رکعت نماز بخوان و بگو: «خدایا! عنایت کن.»

 

 


موضوعات: سخن بزرگان
   شنبه 11 اردیبهشت 1395نظر دهید »

 

 

 

 

 

 

 

قسمت چهارم



قسمت چهارم: نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه…

تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده …
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …

مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …
این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو …

پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …

   جمعه 10 اردیبهشت 1395نظر دهید »

بهروری انسان ها در زمان غیبت امام زمان (ع) به گونه ای است که منتظران واقعی را به ارزشی میرساند که امام صادق (ع) فرمودند:

مانند کسی هستند که به همراه حجت در خیمه آن حضرت آماده به خدمت باشند.

 

آنگاه حضرت صادق(ع) پس از تاملی سربلند کردند و فرمودند: او مانند کسی است که به همراه رسول الله (ص) بوده است.1

 

آماده بودن برای انتظار، وسعت درونی و سعه صدر می خواهد که به هر کسی تعلق نمی گیرد و اگر انتظار با وسعت درونی همراه بود، انسان را به مستی سوق می دهد که به عالم معنا نظاره گر شود نه آنکه در دید زمینی بماند.

 

این وسعت درونی با آدابی همراه است که با رعایت آنها می توان به اوج انتظار رسید:

از قبیل: توجه، عهد، انس و توسل.

 

با وجود این آداب، انسان منتظر در دوران غیبت می تواند وضعیت بهتر را رقم بزند و از بزرگترین تکلیف حساس این زمان یعنی حفظ مرزهای عقیدتی و دین مبین اسلام سربلند بیرون اید.

 

مفهوم انتظار یعنی امیدوار به آینده بودن و ناراحتی از وضع موجود2

انتظار عامل حرکت دهنده انسان به سمت تعالی و رشد است. انتظار، واژه آشنایی است که در درون خود اضطرار و افتقار و نیاز را دارد و تا انسان مضطر نباشد، دنبال فریادرسی نخواهد بود؛

 

این انتظار ریشه در ظلم و ستم، جنگ و خونریزی و جهلدارد کهنابسامانی های را در جهان ایجاد نموده است که در مکتب انتظار با رعایت ادب انتظار این نابسامانی ها از بین خواهد رفت و تکلیف منتظرین در رعایت این آداب نهفته است.

 

___________________________________________

پی نوشت ها:

1. بحارالانوار، ج52، ص102

2. آب حیات، ص248


موضوعات: مهدويت
   جمعه 10 اردیبهشت 1395نظر دهید »

1 3 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 36

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
حضرت زهرا (س): خدايى رَا حمد و سپاس گوييد كه به خاطر عظمت و نورش ، هر كه در آسمانها و زمين است به سوى او وسيله مى جويد و ما وسيله او در ميان مخلوقاتش و خاصّان درگاه و جايگاه قدس او و حجّت غيبى و وارث پيامبرانش هستيم.
جستجو
موضوعات
صلوات
بالابر

دريآفت كد بـالآبـر حجاب

آمار
  • امروز: 208
  • دیروز: 349
  • 7 روز قبل: 1093
  • 1 ماه قبل: 4528
  • کل بازدیدها: 119015

کد ِکج شدَنِ تَصآوير

کد ِکج شدَنِ تَصآویر