« داستان واقعی از زندگی شهید سید علی حسینی (قسمت هفتم) | داستان واقعی از زندگی شهید سید علی حسینی (قسمت پنجم) » |
قسمت ششم
قسمت ششم: همسر طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید … می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود …
اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم … یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم … اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم …
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه … از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم … حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود … و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره …
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ … چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم …
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم … و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت …
وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است … خیلی پسر خوبیه …
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد … وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد …
فرم در حال بارگذاری ...