سه کار عمده یک روحانی❗️
بهطور خلاصه وقتی که یک روحانی را در نظر میگیریم، سه کار عمده بر عهدهی این روحانی است: هدایت فکری و معنوی، هدایت دینی، دوم، هدایت سیاسی، بصیرتافزایی سیاسی، و سوم، راهنمایی خدمات اجتماعی، غمخواری، خدمترسانی برای متن جامعه. این سه کار، کار روحانی است. شما در هر شغلی از مشاغل روحانی باشید، یا هر سه کار را یا بخشی از این سه کار را قهراً باید انجام بدهید.
بیانات در دیدار با طلاب، مدیران و مدرسان حوزه های علمیهی تهران٩۵/٢/٢۵
❓علت اختلاف علما در تعیین روز عید فطر چیست؟
♦️این اختلاف به دو علت است:
?۱- اختلاف در مبنا؛
مثلاً برخی از مراجع اختلاف افق را قبول ندارند، بنابراین در صورتی که مثلاً در عربستان ماه دیده شود، بنا بر فتوای آنان در همه جا عید است.
?۲- اختلاف در ثبوت هلال؛
مسأله ممکن است معتمدان در شهر خاصی ماه را مشاهده کرده و به مرجع خاصی اطلاع داده اند به طوری که برای او بینه شرعی حاصل شود؛ ولی به مرجع دیگری اطلاع داده نشود، لاجرم برای او بینه حاصل نشده و نمی تواند حکم به حلول ماه کند.
? فاجعه جمعیتی در ایران و انفعال دولت و لزوم رجوع به تعالیم اسلامی در زمینه افزایش فرزندآوری
?سخنان اخیر دکتر محمد اسماعیل اکبری( مشاور عالی وزیر بهداشت):
⚫️جهان در طول ۷۰سال گذشته حدود ۵سال پیرتر شده است، یعنی میانه سنی از ۲۶.۶ به ۳۱.۳ سال رسیده است، اما در ایران متاسفانه در حدود ۶۰ سال گذشته ۱۰سال پیرتر شده ایم و میانه سن از ۲۰.۲ سال به ۳۰سال رسیده است، این اتفاق ثابت نمیماند و همچنان پیرتر میشویم.
?ما سالانه در حال پیر شدن هستیم. به طوری که در ۲۰سال بعد، از پیرترین کشورها محسوب شده و در ۳۰ سال آینده پیرترین کشور جهان هستیم؛ به طوری که از هر ۳ نفر تقریبا یک نفر بالای ۶۰ سال سن دارد.
✔️در سال ۱۳۹۸ تعداد ۱۷۰هزار تولد از سال ۱۳۹۷ کمتر داشتیم و سال ۱۳۹۷ هم ۱۲۰ هزار تولد از سال ۱۳۹۶ کمتر داشتیم.
♦️امسال با کاهش ۱۷۰هزار نفری تولدها، نرخ رشد جمعیت به زیر یک درصد سقوط کرد و متاسفانه ساختار جمعیتی به هم خورد و نسبت سالمندان کمی بالاتر رفت.
?دنیا برای حل مشکل (کاهش و پیری جمعیت)، سالهای طولانی است که برنامه ریزی کرده است.
✅ در کشور آلمان وزارتخانهای تاسیس شده است، در این کشور برای ۳فرزند ماهانه قریب ۱۹۵ یورو و برای فرزند چهارم و بالاتر ۲۲۱ یورو در ماه پرداخت میکنند و نفرات بالا را بسیار بیشتر میدهند. ۷۰درصد ۴دوره درمان ناباروری را تامین میکنند.
✅اسپانیا برای تولد هر بچه ۲۵۰۰ یورو به خانواده کمک کردهاند.
✅کره جنوبی بیش از ۳هزار دلار میدهد.
✅فرانسه با تخصیص قریب ۵درصد از درآمد ناخالص ملی، بیشترین باروری را در کشورهای اروپایی دارد.
✅کشورهای شمال اروپا و ژاپن قوانین تشویق فرزندآوری دارند.
✅در روسیه فرمان فرزندآوری را آقای پوتین به عهده گرفته است و اقدامات اعجابآوری انجام میدهد.
✅ در انگلستان معافیت مالیاتی برای فرزندان، ۳سال مرخصی، حقوق برای مادران حداقل اقدامات است.
✅ در کشورهای پر جمعیتی، چون چین و هند همه قوانین به فرزند آوری تغییر کرده اند.
منبع: انتخاب نیوز، ۳۰ اردیبهشت
⛔️ در ایران بر خلاف اکثر کشورهای دیگر، دولت برخی قوانین را اجرا می کند که بر خلاف سیاست های افزایش جمعیت است.
به عنوان نمونه، یارانه حمایت معیشتی تا سقف پنج نفر در یک خانواده داده می شود و اگر خانواده ای بیش از سه فرزند داشت به فرزندان چهارم به بعد، یارانه حمایت معیشتی تعلق نمی گیرد.
? راه حل بحران جمعیتی ایران، بازگشت به تعالیم اسلامی در زمینه تشویق به فرزند آوری است و یکی از رسالت های متکلمان اسلامی، تقویت و تحکیم باورهای اعتقادی مانند تأکید بر رزاق بودن خداوند و اعتقاد به ربوبیت تکوینی خداوند متعال است که از جنبه روانی در تشویق مردم به فرزند آوری تأثیر زیادی دارد.
?«إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ»
ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ.»(الذاریات،٥٨)
✍حجتالاسلام دکتر جواد گلی
قسمت بیست و یکم : یازهرا
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …
اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …
بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود …
قسمت بیست و دوم : علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید …
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …
- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم …
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …
بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم …
قسمت بیست و سوم : آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …
ترم آخرم و تموم شدن درسم … با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد …
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود ..
صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
- بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم …
- مریم مامان … بابایی اومده …
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
- میرم برات شربت بیارم علی جان …
چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود
⚫️ ماجرای حضرت رقیه
❓این حرف درست است که شهید مطهری در کتاب حماسه حسینی داستان حضرت رقیه را از تحریفات عاشورا میدانند؟
? پاسخ:
❌ آن بخش از کتاب حماسه حسینی که بحث انکار حضرت رقیه در آن هست، مربوط به يادداشتها و فیشهایِ استاد مطهری هست کما اینکه در مقدمه کتاب به این نکته تصریح شده است. فیش یعنی موادِ خامی که یک گوشه نوشته میشود تا بعد در مورد آن تحقیق بشود. لذا اینجا اشتباه از انتشاراتی محترم بوده است.
✅ لهوفِ سید بن طاووس از معتبرترین مقاتلِ شیعه است که توسط علمای بزرگ تایید شده است. توی این کتابِ شریف بارها نامِ “رقیه” آمده است.
? در پایان کلام فقها در این رابطه فصل الخطاب باشد:
? آیت الله سیستانی: “حضرت رقیه در کتاب کامل بهائی ذکر شده و این کتاب از منابع معتبر شیعه می باشد".
? آیت الله تبریزی: “دفن این طفل خردسال در شام گواه بزرگ و نشان قوى از اسارت خاندان طهارت و ستم روا داشتهشده بر ایشان دارد".
? آیت الله نوری همدانی: “در کتابهایی چون کامل بهائی و نفسالمهموم و کتابهای معتبر دیگر، دختر خردسالی که برخی نام او را رقیه نامیدهاند و در شام به شهادت میرسد".
? آیت الله مکارم: “شکی نیست که دختر کوچکی از امام حسین در شام از دنیا رفت و در آنجا دفن شد و حرم فعلی منسوب به همان دختر است".
@tollabolkarimeh
قسمت نوزدهم همراز علی
?حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
- اتفاقی افتاده؟ …رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …رنگش پرید …- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …- من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …?با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت … - هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …?با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … ?نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…?خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … ?- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… ?زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود … ?- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … - این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …?توی چشم هاش نگاه کردم … - نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
قسمت بیستم:سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …
?تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …?یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …?چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید … ?ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن … اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …?چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد … ?چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود … ?اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …?دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود …
۱- هر هفته یک کتاب بخونیم.
۲- هر روز نیم ساعت ورزش کنیم.
۳- هر شب لیست کارهای فردامون رو بنویسیم.
۴- هر شب چند دقیقه روزانه نویسی کنیم.
۵- هر روز بیست دقیقه برای یاد گیری یک زبان غیر زبان اصلی مون زمان بذاریم.
۶- هر روز ده دقیقه نیایش یا مدیتیشن کنیم.
۷- هر روز غذای خونگی و سالم بخوریم.
۸- هر روز صبح زودتر بیدار شیم.
۹- هر روز حداقل به یک نفر کمک کنیم یا حالش رو خوبتر کنیم.
۱۰- تیکه کلام های نامناسبمون رو از صحبت هامون حذف کنیم.
صادقانه با خودت حساب کن ببین چند تا از اين كارها رو انجام ميدی؟
قسمت هفدهم: شاهرگ
?مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …
?چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
- تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …
?بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود …
- هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …
?- علی …
- جان علی؟ …
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
- یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …
سکوت عمیقی کرد …
?- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …
?راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
?? امام علی علیه السلام:
من اگر چه به اندازه عمرِ [مجموعِ] پيشينيان، عمر نكرده ام،
امّا در كردارهاى آنان نگريسته ام،
و در اخبار و سرگذشتشان انديشيده ام،
و در آثارشان سير كرده ام،
تا آن جا كه چونان يكى از آنان شده ام و بلكه با مطالعه تاريخ آنان،
گويا پا به پاى اوّلين تا آخرين آنها عمر كرده ام.
پس حوادث زلال را از تيره، و سود آنها را از زيانشان باز شناختم
?تحف العقول، صفحه 69
? آیه:
لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ/ هرگز به نیکی نمیرسید مگر ازآنچه دوست دارید انفاق کنید آل عمران/92
?حکایت؛ آیتالله حاج سید عزالدین زنجانی مرقوم داشتهاند که مرحوم آخوند ملا قربانعلی زنجانی در بیستوچهار ساعت فقط یکبار در ظهر غذا میخوردند و از مغز گردو زیاد استفاده میکرد و این یکبار را خوب غذا میخورد.
و نیز فرمودند مرحوم آخوند بدنی نیرومند و قوی داشت و هرگز نیازی به طبیب نمییافت و اگر احیاناً جزئی کسالت عارض وی میگشت با امساک در غذا خوردن و اینگونه چیزها خودش را معالجه میکرد.
آخوند سالیان دراز با یک پوستین فرسوده زندگی فرمود و باآنکه همهساله پوستینهای گرانبهای کابلی برایشان میآوردند آنها را میپذیرفت و فیالمجلس به یکی از طلاب میبخشید. چنانچه در یکی از روزهای سرد زمستان خدمتکار اسعدالدوله ذوالفقاری با بقچهای وارد مجلس درس شد و گفت: آقای اسعد الدوله به مشهد مقدس مشرف شده و از طرف حضرتعالی نایبالزیاره بودهاند. اینک بازگشته و عزم شرفیابی دارند و یک پوستین کابلی هم تقدیم حضور شریف کردهاند. آخوند فرمود: متقابلاً از جانب من به او سلام برسان و این پوستین را نیز به دوش آقا سید جعفر بینداز، آقا سید جعفر گفت: آقا آخر پوستین را برای شما آوردهاند، این مرد بزرگوار فرمود: من هم این پوستین را به شما میبخشم، من یک پوستین کهنه دارم کافی است. 1
صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را 2
?1. با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل
2. پروین