نرم افزار وبلاگ ” مدرسه علمیه صدیقه طاهره (س)”
این نرم افزار مخصوص موبایل هست.
برای دانلود مستقیم اینجـــــــا کلیک کنید.
اطلاعات دانلود: مدرسه علمیه صدیقه طاهره (س)
?نام کتاب: “عروس قریش “
?نویسنده: مریم بصیری
?انتشارات: اسم
?تعداد صفحات:۳۴۱
?توضیحات:
یکی از گونه های شناخته شده ی جهان رمان، روایت های زندگینامه ای است که چنانچه بر اساس بستر شخصیت های دینی روایت شده باشند مخاطب را با لایه ها و وجوه دیگری از این شخصیت ها آشنا می کند.
رمان عروس قریش، یکی از همین رمان هاست که بر بستر زندگانی پدر و مادر پیامبر اسلام (ص) روایت خود را به پیش می برد. مریم بصیری، در این اثر با انتخاب زندگی و زیست آمنه و عبدالله بن عبدالمطلب داستانی خوشخوان از زندگی این دو بزرگوار به دست می دهد.
چند روز قبل اتفاق تلخی موجب شد دل طلاب و اساتید مدرسه علمیه صدیقه طاهره سلام الله به درد بیاد.
ورد زبان همه ما حمدشفا و صلوات شده.
بله! دارم از گل پسرمون حرف میزنم. گل پسر استاد بزرگوارمون خانم حسنی جان.
طاها کوچولو همه ما به یادت هستیم و هر لحظه برای بهبودیت دعا میکنیم. سپردیمت به سه ساله امام حسین علیه السلام.
التماس دعا از همه عزیزانی که این متن رو میخونن.
قسمت نوزدهم همراز علی
?حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
- اتفاقی افتاده؟ …رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …رنگش پرید …- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …- من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …?با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت … - هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …?با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … ?نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…?خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … ?- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… ?زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود … ?- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … - این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …?توی چشم هاش نگاه کردم … - نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
قسمت بیستم:سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …
?تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …?یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …?چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید … ?ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن … اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …?چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد … ?چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود … ?اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …?دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود …
در شکفتن جشن نوروز برای شما همراهان همیشگی در همهی سال سر سبزی جاودان ، شادی اندیشه و فزونی نعمت آرزومندیم ! سال نو مبارک ❤️
۱- هر هفته یک کتاب بخونیم.
۲- هر روز نیم ساعت ورزش کنیم.
۳- هر شب لیست کارهای فردامون رو بنویسیم.
۴- هر شب چند دقیقه روزانه نویسی کنیم.
۵- هر روز بیست دقیقه برای یاد گیری یک زبان غیر زبان اصلی مون زمان بذاریم.
۶- هر روز ده دقیقه نیایش یا مدیتیشن کنیم.
۷- هر روز غذای خونگی و سالم بخوریم.
۸- هر روز صبح زودتر بیدار شیم.
۹- هر روز حداقل به یک نفر کمک کنیم یا حالش رو خوبتر کنیم.
۱۰- تیکه کلام های نامناسبمون رو از صحبت هامون حذف کنیم.
صادقانه با خودت حساب کن ببین چند تا از اين كارها رو انجام ميدی؟
قسمت هفدهم: شاهرگ
?مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …
?چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
- تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …
?بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود …
- هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …
?- علی …
- جان علی؟ …
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
- یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …
سکوت عمیقی کرد …
?- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …
?راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
?? امام علی علیه السلام:
من اگر چه به اندازه عمرِ [مجموعِ] پيشينيان، عمر نكرده ام،
امّا در كردارهاى آنان نگريسته ام،
و در اخبار و سرگذشتشان انديشيده ام،
و در آثارشان سير كرده ام،
تا آن جا كه چونان يكى از آنان شده ام و بلكه با مطالعه تاريخ آنان،
گويا پا به پاى اوّلين تا آخرين آنها عمر كرده ام.
پس حوادث زلال را از تيره، و سود آنها را از زيانشان باز شناختم
?تحف العقول، صفحه 69
? آیه:
لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ/ هرگز به نیکی نمیرسید مگر ازآنچه دوست دارید انفاق کنید آل عمران/92
?حکایت؛ آیتالله حاج سید عزالدین زنجانی مرقوم داشتهاند که مرحوم آخوند ملا قربانعلی زنجانی در بیستوچهار ساعت فقط یکبار در ظهر غذا میخوردند و از مغز گردو زیاد استفاده میکرد و این یکبار را خوب غذا میخورد.
و نیز فرمودند مرحوم آخوند بدنی نیرومند و قوی داشت و هرگز نیازی به طبیب نمییافت و اگر احیاناً جزئی کسالت عارض وی میگشت با امساک در غذا خوردن و اینگونه چیزها خودش را معالجه میکرد.
آخوند سالیان دراز با یک پوستین فرسوده زندگی فرمود و باآنکه همهساله پوستینهای گرانبهای کابلی برایشان میآوردند آنها را میپذیرفت و فیالمجلس به یکی از طلاب میبخشید. چنانچه در یکی از روزهای سرد زمستان خدمتکار اسعدالدوله ذوالفقاری با بقچهای وارد مجلس درس شد و گفت: آقای اسعد الدوله به مشهد مقدس مشرف شده و از طرف حضرتعالی نایبالزیاره بودهاند. اینک بازگشته و عزم شرفیابی دارند و یک پوستین کابلی هم تقدیم حضور شریف کردهاند. آخوند فرمود: متقابلاً از جانب من به او سلام برسان و این پوستین را نیز به دوش آقا سید جعفر بینداز، آقا سید جعفر گفت: آقا آخر پوستین را برای شما آوردهاند، این مرد بزرگوار فرمود: من هم این پوستین را به شما میبخشم، من یک پوستین کهنه دارم کافی است. 1
صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را 2
?1. با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل
2. پروین
قسمت شانزدهم: ایمان
?علی سکوت عمیقی کرد …
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …
?دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد …
- اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …
?تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد …
- ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …
?این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …
?پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در …
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری …
در رو محکم بهم کوبید و رفت …
?پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …