چرائی اتخاذ راهبرد ایران هراسی به شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی در ایران بازمی گردد. انقلاب اسلامی، ایران را که کانون توجهات جهان اسلام قرار داد. این مهم به همراه موقعیت ژئواستراتژیک کشورمان باعث شد که ایران به بازیگری تاثیرگذار بر مناسبات دو منطقه خاورمیانه عربی و جنوب غرب آسیا تبدیل شود.
فساد مثل موریانه است؛ نگذارید که فساد و رشوه و پارتىبازى و اسراف و تجمّل و خرجهاى زیادى و مانند اینها، در دستگاهتان نفوذ بکند. ۱۳۹۲/۰۶/۰۶
هى بگوئیم مبارزه با فساد اقتصادى. خب، کو؟ در عمل چه کار شد؟ چه کار کردید؟ اینهاست که انسان را متأثر میکند. ۱۳۹۱/۱۱/۲۸
در پروندههاى مفاسد اقتصادى، معتقد به جنجال و هیاهو نیستم، لیکن معتقد به سرعت و قاطعیت در کار هستم. ۱۳۸۷/۰۴/۰۵
من به همهى مسؤولان کشور بارها گفتهام، امروز هم مجددا در این محضر عام تکرار مىکنم: بزرگترین مبارزهى با امریکا، خدمت به این مردم است. هر که مىخواهد با دشمنان این ملت مبارزه عملى کارآمد کند، با فساد مبارزه کند. هر که مىخواهد با امریکا مبارزه اساسى کند، باید به این مردم خدمت کند. ۱۳۸۲/۰۳/۱۴
Anyone who wants to practically fight the enemies, should fight economic corruption.
Corruption is like a termite; do not allow corruption, bribery, favoritism, wastefulness, luxuriousness, unnecessary expenses and the like penetrate in the system.
28/8/2013
We keep saying fighting economic corruption, well, where is this fight? What have you done? These are what makes us sad
16/2/2013
In the economic corruption cases, I do not believe in tumult and uproar; I believe in swiftness and resoluteness in action.
25/6/2008
I have told the authorities of the country several times, and I repeat myself today in this public gathering: The greatest fight against the United States is to serve these people. Anyone who wants to practically and efficiently fight the enemies of this nation, should fight the economic corruption. Anyone who wishes to fundamentally fight the Unites States, should serve these people.
4/6/2003
مهدی (عج) بیا آسمان بوی بهار می دهد
وقتی نگاهی آشنا بر دل قرار می دهد
ای آشنای بی صدا در لحظه های انتظار
زودی بیا زودی بیا تا پُر شود بوی بهار
مهدی گلستان دلم از گل همه آذین شده
فکر فرج را کرده و در انتظار جاری شده …
بیانصافی محبت را از بین میبرد
گاهی ما با کسی بدیم، از کسی بدمان میآید؛ خب، این کار میتواند موجّه باشد؛ بالاخره یک دلیلی داریم، از کسی خوشمان نمیآید؛ اما نسبت به همین کسی هم که از او خوشمان نمیآید و استدلال هم داریم برای اینکه از او خوشمان نیاید، باید انسان انصاف به خرج دهد. کسی یک نقطهی خوبی دارد؛ آن را تحت تأثیر نقطهی بدی که از او در ذهن ما هست، قرار ندهیم؛ این خیلی چیز مهمی است. بیانصافی و رفتار نامتناسب، منجر میشود به عکسالعمل مشابه در طرف مقابل. اینجوری در جامعه، تبادل بیانصافیها، به جای تبادل انصاف، به جای تبادل محبت، رائج میشود.
92/3/8
یکى از آرزوهاى من این است که یک روزى ما بتوانیم کشور را جورى اداره کنیم که حتّى اگر لازم بود، یک قطره نفت هم صادر نکنیم و کشور اداره شود. ۱۳۹۰/۰۱/۰۱
آن روزى که ما بتوانیم درآمد کشور را از راه دانشمان بهدست بیاوریم و درِ چاههاى نفت را پلمب کنیم، آن روز براى ما روز خوبى است. ۱۳۸۷/۰۶/۰۵
آن روزى که نفت تمام میشود، ما نیستیم، اما اثر سوء این عمل ما آن روز خواهد بود. ما مسئول خواهیم بود. ۱۳۸۶/۰۹/۰۸
One of my dreams is that one day we can run the country in a way that if necessary, we can avoid exporting even a single drop of oil and yet run the country. 21/3/2011
The day when we can gain the revenue of our country by means of our science and shut down oil wells, that day will be a good day for us.26/8/2008
The day when oil is over, we are not alive, but the adverse effect of this action of ours will be there. We will be accounted for it. 29/11/2007
فضاى جامعه را فضاى برادرى، مهربانى، حسن ظن قرار بدهیم. من هیچ موافق نیستم با اینکه فضاى جامعه را فضاى سوءظن و فضاى بدگمانى قرار بدهیم ۱۳۸۸/۰۶/۲۹
We should make the ambiance of society a place for brotherhood, kindness and optimism. I do not agree at all with turning the ambiance of society into a place for pessimism and cynicism.
Ayatollah khamenei, 20/9/2009
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.
وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»
رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.
_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.
عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»
نماز برای من طعم انار ملسی را می دهد که روز جمعه در ظرف چینی گل سرخ مادرم دانه دانه کرده ام و آرام آرام میل می کنم. ترس از تمام شدنش را دارم اما به امید سبدی پر از انار که روی طاقچه داریم، می خورم و لذت می برم و مراقبم کاسه گل سرخ از دستم نیافتد و نشکند و وای بر روزی که کاسه چینی بشکند و دانه دانه های انار روی فرش اتاق بریزد. خداوند خود، محافظ من و انار و کاسه چینی مادرم است. انارم دلم کاسه را به خودش می سپارم.
ستایش/ طلبه پایه اول
نماز اگر اول وقت باشد به مراتب طعم لذیذتر و شیرین تری را حس می کنم. نماز برایم شیرین است چونان کیک تولدم اما با نماز تولد روحم را هر روز پنج بار به نظاره می نشینم و از شیرینی آن جانم را آرام می کنم.
بهار/ طلبه پایه دوم
<< 1 ... 20 21 22 ...23 ...24 25 26 ...27 ...28 29 30 ... 36 >>