نرم افزار وبلاگ ” مدرسه علمیه صدیقه طاهره (س)”
این نرم افزار مخصوص موبایل هست.
برای دانلود مستقیم اینجـــــــا کلیک کنید.
اطلاعات دانلود: مدرسه علمیه صدیقه طاهره (س)
سلام دوست خوبای من?
بدون مقدمه بریییم سر اصل مطلب?
?باب اول، فصل اول
عرفا و علما، اولین جرقه ای که باعث وصل شدن سیمت به خدا میشه رو? خودشناختن میدونن.
مگه میشه از خودت شناختی نداشته باشی بعد بتونی بقیه رو بشناسی⁉️
آخه از خودت به خودت نزدیکتر، خودتی?
خب وقتی خودتو نشناخته باشی، نمیتونی بقیه رو هم بشناسی، چه برسه به شناختن خدا?
پیامبر (ص)?
هر کس نفس خودش رو بشناسه، به تحقیق خدا رو هم میشناسه.
✅پس فقط حرف چهار تا آخوند نیست بلکه پیامبر هم روی این مطلب، تاکید دارن
?خودشناسی چه فایده ای داره⁉️ اصلا چه نیازی به این همه سیستم داریم⁉️
اگه خدا فرصت حیات داد، حتما براتون توضیح میدم??
سلام دوستان ?
نمیدونم چقدر نسبت به کتاب “معراج السعاده” ملا احمد نراقی، اطلاعات دارید ولییییییی قراره براتون از این کتاب بگم و نکات مهمش رو به اطلاعتون برسونم?
پشت جلد این کتاب فرموده ای از آیت الله بهجت هست که خوبه هممون بخونیمش??
➖از محضر آیت الله بهجت سوال شد:
برنامه ای جهت سلوک مرحمت فرمایید?
ایشان فرمودند? روزانه نصف صفحه از کتاب شریف معراج السعاده را بخوانید و بدان عمل کنید.
❇️این بشه مقدمه ما! بزودی مطالب رو خدمتتون میفرستم.
هدفم اینه که با زبان روان مطالب رو براتون بگم.
ان شالله روزهای فرد، خدمتتون میرسم?
تلاوت تحدیر (یک جز در نیم ساعت) کل قرآن با صدای استاد معتز آقایی که انصافا تحدیر فوق العاده زیبا و بسیار منسجم است.
التماس دعا
اللّهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَحْشُرْنا مَعَهُمْ وَالْعَنْ أعْدائَهُمْ اَجْمَعینْ
رها کردن آنچه به دست نمیآید کاری عاقلانه است و رها کردن چیزی که باید از دست برود کاری عاشقانه است. عقل اجازه نمیدهد برای چیزی که به دست نمیآید اندوهگین باشی و عشق اجازه نمیدهد به خاطر خودخواهی از رفتن معشوق جلوگیری کنی. عقل و عشق انسان را بزرگ میکنند و دو بال رهایی انسان هستند.
چرا مهدکودکهای ما نباید در کنار مساجد باشد؟
مهدکودک نباید تنها محل نگهداری کودکانی باشد که مادرانشان شاغلند/ مهدکودکها باید تعریف جدیدی پیدا کنند!
استاد پناهیان:
یکی از کارهایی که به ارتقاء سطح زندگی ما کمک کند این است که مهد کودکها را در کنار مساجد بسازیم.
امروز مهد کودکهای ما زیر نظر بهزیستی است، در حالیکه ماموریت بهزیستی غالبا مربوط به برخی اقشار آسیب پذیر است و مهدکودکها بیشتر متناسب با مأموریت آموزش و پرورش و مساجد است. آیا این درست است بچههای ما که در آغاز طراوت زندگی خود هستند، با افراد آسیبدیده، هر دو توسط یک سازمان مدیریت شوند؟!
از سوی دیگر چرا نباید مهدکودکهای خود را در کنار مساجد قرار دهیم که پدر و مادر وقتی میخواهند دنبال کار خود بروند، فرزندان خود را در محلی که مجاور مسجد است، قرار دهند؟ میدانید اگر نسل آیندۀ این جامعه در کنار فضای نورانی مساجد تربیت شوند چه آثار و برکاتی خواهد داشت؟
برخی از مادرها به خاطر اینکه نمیدانند بچۀ خود را به چه کسی بسپارند، نمیتوانند به مسجد بروند و از نماز جماعت یا جلسات مختلفی که در مساجد برگزار میشود استفاده کنند. اگر مهد کودکهای ما در کنار مساجد باشند، مادرها میتوانند با خیال راحت فرزند خود را در مهد بگذارند و به مسجد بروند و از آموزشهای معنوی لازم را بهرهمند شوند.
اساساً مهدکودکها باید تعریف جدیدی پیدا کنند و نباید تنها محل نگهداری کودکانی باشند که مادرانشان شاغلند. مهد کودک محل آموزش بازیهای مختلف برای کودکان باشد و حتی مادران هم بتوانند در ساعاتی همراه فرزندان خود در محیط مهد باشند.
ضمن آنکه آموزش تربیت کودک به مادران میتواند یکی از وظایف مهم مهدکودکها به حساب بیاید. با این نگاه، مهدکودک جایی برای ارائۀ مشاوره به خانوادهها در جهت تربیت فرزند و بهبود وضع خانوادهها و روابط زوجین میتواند باشد.
میشود این رمضان موعد فردا باشد
آخرین ماه صیام غم مولا باشد
میشود در شب قدرش به جهان مژده دهند
که همین سال ظهور گل زهرا باشد..
اللهم عجل لولیک الفرج..
آمین
قسمت دهم
قسمت دهم:دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …
غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
- می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
- خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
- مسخره ام می کنی؟ …
- نه به خدا …
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
قسمت نهم
قسمت نهم:
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
- به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
- کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
- کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
- حالت خوبه؟ …
- آره، چطور مگه؟ …
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … با خودم گفتم: مردی هانیه … کارت تمومه …
قسمت هشتم
قسمت هشتم:خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …
شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم … فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …
دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد … هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …
بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و …
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد … تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد … حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …
یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
قسمت هفتم
قسمت هفتم:احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد … تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی … حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود …
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون … مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …